سايت و انجمن ما با هدف رفع نياز وبمستران و پشتيباني از آن ايجاد شده است و همواره تلاش نموده است تا مانند الماسي در ميان وب هاي پشتيباني از وبمستران بدرخشد و اميد ميرود روزي يکي از درخشنده ترين ها در اين زمينه باشد
رمان شلیکی غرببانه تعداد بازدید: 94
|
|||
aqua
![]() ![]() |
رمان شلیکی غرببانه
نام رمان: شلیکی غریبانه
|
||
سه شنبه 28 مرداد 1399 - 18:24 |
|
aqua
![]() ![]() |
پاسخ 1 : رمان شلیکی غرببانه پارت 1 تو حیاط، لبهی حوض ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﻧﻪ مادربزرگم نشستم ﻭ از هرچیزی که به نظرم جذابه عکس میگیرم. ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ عکاسیام، ﺍﻭﻧﻘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ 2ﺳﺎﻝ ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺧﻮﺏ ﺣﺮﻓﻪ ﺍﯼ ﻋﮑﺎﺳﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ. ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ ﻧﮕﺎﻩ میکنم. مادربزرگم ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﺎﯼ ﻭ کلوچه ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ پایین میاد. ایجان مهربون منه! ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺳﺮﺍﻏﺶ میرم ﻭ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ میگیرم ﺗﺎ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ. " ﭘﯿﺮ ﺷﯽ ﺍﻟﻬﯽ" ﺑﻬﻢ میگه ﻭ باهم ﺭﻭی ﺗﺨﺖ میشینیم. ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﺷﻘﺸﻢ! ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ. ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﯾﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ داره.. ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻥ، ﺷﻌﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺵ ﺍﯾﻨﻪ " ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﯾﺎﺩ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ نمیمونه. ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻣﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺍﮔﻪ ﯾﺎﺩﻣﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﯾﻪ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺍﯼ، ﺻﻠﻮﺍﺗﯽ ﻭ ﯾﺎ ﻧﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺧﺪﺍ بیامرزی ﺧﺸﮏ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﮕﻦ" ﺧﻼﺻﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ عالمه. از دار دنیا سه ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ پنج ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻩ. ﻣﻨﻢ ﻧﻮﻩ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﯾﺶ میشم.. 10ﺳﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ که بابابزرگم ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ و تنها زندگی میکنه. ﻋﺼﺮﻭﻧﻪﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥﻫﺎ ﺭﻭ میشورم ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﻮﺳﻪ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ میکنم ﻭ به ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ میرم. سر راهم باید به ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺗﺤﺮﯾﺮﯼ هم برم. ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﻋﻼﯾﻖ ﻣﻦ ﻧﻘﺎﺷﯿﻪ. ﺍﻻﻧﻢ میخوام ﺭﻧﮓ ﺑﺨﺮﻡ تا ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻣﻨﻈﺮﻩای ﮐﻪ به تازگی کشیدم و ﻧﺼﻔﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ رو ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻨﻢ.. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺟﺸﻨﻮﺍﺭﻩ ﺳﺖ، معمولا نقاشی هام رو به غرفهﯼ ﺧﺎﻟﻢ تو جشنواره میبرم تا ﺑﺮﺍﻡ بفروشه. وقتی به خونه رسیدم، سریع به اتاقم رفتم تا دوش بگیرم، تابستونه و هوا گرم. از حموم که بیرون میام، موهای قهوهایم رو شونه میکنم و میبافمش، روشون سشوار میگیرم. همیشه وقتی این کار رو میکنم حالت موهام موج دار میشه. همین که از اتاقم بیرون اومدم، زنگ خونه رو زدن. مامان تو آشپزخونهست برای اینکه نیاد بیرون و نره درو باز کنه، بلند میگم: - من باز میکنم مامان. جلوی آیفون میرم، بابامه! درو باز میکنم و به آشپزخونه میرم تا به مامان کمک کنم، میز رو بچینیم. مشغول خوردن هستیم که مامانم میگه: -امروز زن داییت زنگ زد. به مامان با کنجکاوی نگاه میکنم و میگم: -خب؟ -برای 2شب دیگه دعوت شدیم،تولد هستیه. -اوهوم باشه ( به بابا نگاه میکنم) راستی امسال من برای تولدم یه چیز خاص میخواما. بابا یه لبخند کوچیک میزنه و میگه: -باز چه خوابی برای جیب من دیدی؟ با خنده میگم: -حالا بعدا مهرداد میگه چه خوابی. -همدستم که داری. میخندم و برمیگردم سمت مامان و میگم: -راستی مهرداد کو؟ -زنگ زدم بهش گفت مشتری داره دیرتر میاد. سرم رو تکون دادم و به غذا خوردنم ادامه دادم. *** از اونجایی که وقت زیادی تا تولد ندارم، بلافاصله بعد از ناهار به اتاقم برگشتم و شروع کردم به زیر و رو کردن کمدم تا ببینم چیزی دارم بپوشم یا باید برم خرید؟! ﯾﮑﻢ لباسهام رو ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ میکنم، بالاخره یه پیراهن به رنگ آبی کاربنی پیدا میکنم. یقه اش قایقی هست که سرشونه و گردنم مشخص میشه. از اونجایی که جمع مختلطه و اگه اینجوری برم مهرداد منو میکشه، یه زیر سرافنی کرم رنگ حریر هم بیرون میزارم که بپوشم. بلندی لباس تا یکم بالاتر از زانوهام هست که مشکل دیده شدن پاهام ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ حل میشه. این لباسو ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ پارسالم ﺧﺮﯾﺪ و تا به حال جایی نپوشیدمش، میدونم که بهم میاد، پس لباس خریدنی ندارم! |
||
سه شنبه 28 مرداد 1399 - 18:53 |
|
aqua
![]() ![]() |
پاسخ 2 : رمان شلیکی غرببانه پارت 2 خب لباسم که حل شد، برای مدل موهامم پیش مامان میرم، آرایشمم که خیلی چیز خاصی نیست، چون ممکنه مثل پارسال آخرای جشن چند نفری بزنیم بیرون، پس نباید خیلی زیاد باشه، شال هم که دارم تازه یه شال براق مشکی خریدم، فقط کفش میمونه. سراغ جا کفشیم میرم، یکم کفشام رو اینور اونور میکنم، این که پاشنه اش خیلی بلنده، اینم که پام رو اذیت میکنه، کتونی هم که نمیشه پوشید، اینم که قدیمی شده.. نه! مثل اینه باید برم خرید. مامان که وقت نداره با من بیاد، گوشیم رو برمیدارم و وارد لیست شمارهها میشم، بهتره اول سراغ مریم برم، اگه نیومد حالا نفر بعدی.. رو اسمش زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. -ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻣﺮﯾﻤﯽ. ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﯼ؟ -ﺳﻼﻡ ﮔﻠﻢ. ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ؟ ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﭼﻄﻮﺭ؟ -ممنون. میگم ﻣﺮﯾﻤﯽ میتونی ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ؟ ﮐﻔﺶ میخوام ﺑﺨﺮﻡ. -ﺍﻣﺮﻭﺯ؟ -ﺁﺭﻩ -ﺑﺰﺍﺭ ﺍﺯ مامانم بپرسم، اگه ﺟﺎﯾﯽ نمیره یا ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ میدم. -ﺧﻮﺑﻪ ﭘﺲ ﻣﻨﺘﻈﺮ جوابتم ﻓﻘﻂ ﺯﻭﺩ خبر بده ﮐﻪ ﺍﮔﻪ نمیتونی ﺑﺮﻡ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ. -ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ میپرسم، ﺧﺐ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟ -ﻣﺮﺳﯽ،ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰ. ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ. ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻓﻌﻼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ. -ﻓﺪﺍﺗﺸﻢ، ﺗﻮﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ. ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ تا مریم پیام بده من برم لباسم رو اتو کنم، میز اتو رو باز میکنم و اتو رو به برق میزنم، لباسم رو برمیدارم، روی میز اتو پهنش میکنم و شروع به اتو کردن میکنم. دیگه داشت کار اتو کردنم تموم میشد که مریم پیام داد میتونه بیاد، برای تشکر یه بو*س براش فرستادم. لباسم رو آویزون کردم که اتوش خراب نشه. بهتره برم به مامان بگم امروز بازار میرم. از اتاقم بیرون میام و به پذیرایی نگاه میکنم، اینجا که نیست، به سمت ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ میرم. نه! اینجا هم نیست! همینطوری که به سمت ﺍﺗﺎﻗﺸﻮﻥ میرم تا اونجا ﺭﻭ هم ﻧﮕﺎﻩ کنم، چندبار صداش میکنم؛ ﻭﻟﯽ ﺧﺒﺮﯼ نیست! ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﻭﻣﺪﻩ و پایین رفته. بابام ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ خونمون ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻗﮏ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩه ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ شده. البته مجهز و همیشه پرمشتری هست. یه نگاه به لباسم کردم، مشکلی نداشت، ﯾﻪ شالم روی ﺳﺮﻡ میزارم ﻭ پایین میرم. ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺗﻘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ زدم ﻭ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ دادن ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺧﻞ رفتم. یکی از همسایههامون مشتری مامانم هست. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ با همسایمون ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ میگم ﮐﻪ ﻋﺼﺮﯼ به ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻔﺶ میرم. -ﺑﺎ ﮐﯽ میری ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ -با ﻣﺮﯾﻢ. -ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﮔﻪ بالا نبودم. قبل رفتنت حتما بیا ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ. -ﭼﺸﻢ، ﭼﯿﺰﯼ نمیخوای؟ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻻ؟ -ﭼﺸﻤﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ، ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺑﺮﻭ. ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ میکنم ﻭ به اتاقم ﺑرمیگردم. |
||
پنجشنبه 30 مرداد 1399 - 11:29 |
|
تمامی حقوق این قالب مربوط به همین انجمن میباشد|طراح قالب : ابزار فارسی -پشتیبانی : رزبلاگ